در معاینه خانه داکتر نشسته بود . دو زن هم منتظر وقت معاینه بودند . هر دو چادری ها را بالا زده بودند ، قسمی که گردن و مقداری از موهای شان دیده می شد . یکی از آنها که جوان تر به نظر می رسید ، دستکول خود را باز کرده بود و بی ملاحظه ، مشغول آرایش خود بود . زن دیگر با بازویش به او زد و زیر لب با تبسم گفت : " بسه خجالت بکش ... مردکه ره نمی بینی ؟... " او هم سری تکان داد و با تمسخر گفت : " چی گپا می زنی ! فقط که حالی مره می بینه و عاشق می شه " . دروازه اتاق داکتر باز شد و مردی خارج شد و از معاینه خانه رفت . زن به سرعت لب سیرین را بین مشت خود گرفت و هر دویشان چادری ها را روی صورت انداختند . نوبت دو زن بود . داکتر با چشمان خمار و شکم کلانش به اتاق انتظار آمد و نگاهی به هر سه نفر انداخت و گفت : " خو ! نوبت د کی است ؟ " . زن جوان چادری را بالا زد و با خنده ی مستانه ای خود را به داکتر نشان داد و گفت : " گمانم که نوبت د ما باشه " و بعد موذیانه ادامه داد : " مگر مَه نوبت خوده به ای بیادر می تم که زودتر معاینه شوه " . داکتر هم خندید و به معنی تأیید سر تکان داد و به اتاقش رفت . فریدون از زن تشکر کرد و داخل اتاق داکتر شد . سلام کرد. داکتر جواب سستی داد و گفت : " باز چی مشکل داری ؟ ... درد ؟... سوزش ؟ ...خارش ؟ " . فریدون از لحن داکتر ناراحت شد اما مجبور بود تحمل کند . او گفت : " چند وقت است بسیار سوزش دارن . از طرف روز که د اَفتو می شینم سوزش زیادتر است " . داکتر که گویا برای معاینه ی دو مریض دیگر عجله داشت ، نسخه ای نوشت و به دست فریدون داد و گفت : " خو نشین د افتو بیادر جان ! ای نسخه ره بگیر و مصرف کو یالله " . همین کم مانده بود که او را از معاینه خانه بیرون کند . فریدون از جایش برخاست ، آه سردی کشید و گفت : " اگه د اَفتو نیشنم خو نان خوردن هم ندارم داکتر صاحب " . از اتاق داکتر بیرون شد . داکتر نه بخاطر اینکه او را همراهی کند ّ بلکه برای استقبال از دو مریض دیگر ، با فریدون تا اتاق انتظار آمد . در آنجا هر دو زن چادری ها را بالا زده بودند و با دیدن داکتر تبسم کنان ایستادند . وقتی فریدون از معایه خانه بیرون شد ، صدای قفل شدن در را شنید . /
در دواخانه نشسته بود . سرش پایین بود و به رفتار بد داکتر فکر می کرد . زنی روبرویش نشست که چادری نداشت او از اینکه فریدون مقابلش نشسته بود معذّب بود و پیوسته تلاش می کرد تا حجابش را حفظ کند . گاهی دستش را به شال روی سرش می کشید که موهایش دیده نشود و گاهی هم با گوشه ی شال ، دهان و بینی اش را می پوشاند . هر از چند گاهی هم به فریدون نگاه می کرد اما او روی چوکی ، خمیده بود و فکر می کرد . وقتی سرش را بلند کرد ؛ نگاه زن به او افتاد . گوشه ی شال اش را رها کرد و از روی ترحم سری تکان داد گویا تا به حالی بی دلیل معذّب بوده است . دواساز فریدون را صدا زد . پیسه ی که از او بابت داروهایش طلب کرد ، خیلی بیشتر از آنچه بود که تصور می کرد . نسخه را پس گرفت و زیر لب گفت : " خدا انصاف بته ای داکتره ! می فامه که پیسه ندارم ، چرا دواهای گران قمّت نوشته می کنه " . نسخه را در دستش مچاله کرد و رفت . /
از صدای تَکَر دو موتر ، تکانی خورد . لحظه ای ایستاد و صورت خود را به سویی گرداند که صدا را شنیده بود . صدای همهمه ی مردم بود که به طرف سرک می دویدند . ناراحت شد ، دلش می خواست کمک کمک کند اما به راه خود ادامه داد . کمی جلوتر که راه ناهموار بود ، پایش به یک مانع برخورد و به زمین افتاد . چند نفر آنجا بودند که با دیدن این صحنه فقط ناراحت شدند و دیگر هیچ ! . از جایش بلند شد و به راه خود ادامه داد . پرسان پرسان دکان مورد نظرش را یافت . وارد دکان شد . می خواست از آنجا برای دختر کوچکش گودی بخرد . سلام کرد و گفت : " بیادر جان ! یگان گودی ارزان قیمت داری؟ دخترم سه ساله است . سیل کو اگه کدام گودی مقبول داری !... خوش رنگ باشه ... از گودی که مویایش زرد باشه خوشش میایه ؟! " . دکان دار که آدم کم حوصله ای به نظر می رسید گفت : " اووووه ! بیادر جان چقه تفصیل دادی ! گودی زیاد دارم . حالی یکی شه میارم " . و بعد یک گودی را به او داد و قیمتش را از مقداری که روی آن نوشته شده بود ، بیشتر گفت . فریدون چانه زنی نکرد ، دست در جیب شد و همان مقدار پیسه داد و رفت . /
با مشکل زیاد از سرک عبور کرد . لوحه ای که نام سرک روی آن نوشته بود با ارتفاع کمی نصب شده بود . پیشانیش محکم به لوحه خورد . زیر لب " بسم الله " گفت و لحظه ای در جایش نشست و دستش را به پیشانیش گرفت . کمی که به حال آمد ، برخاست و از آنجا رفت . وقتی به محل کارش رسید ، مثل همیشه پارچه ای را روی زمین پهن کرد و جوراب ها را یکی یکی از خریطه اش روی آن چید بعد به دیوار تکیه داد و گفت : " الهی به امید تو " . این تنها کاری بود که می توانست معاش روزانه اش را تهیه کند و البته با اندک پیسه ای که بعضی مردمان از روی ترحم به او می دادند . /
شب که به خانه رفت ، دخترش دوان دوان آمد و از او گودی خواست . با خوشحالی گودی را به او داد و دخترش هم ، پدر را تا میان خانه همراهی کرد . همسرش سلام گفت و جویای حال او شد . فریدون با روی باز و لبخندی که همیشه در خانه روی لب داشت گفت : " شکر خدا ! هر روز واری .... خدا روزی رسان است " . زن نزدیک او شد و با دقت به صورت و کالای فریدون نگاه کرد . با نگرانی پرسید : " فریدون جان ؟ خیریت است ؟ ...چرا پیشانیت کبود شده ؟.... کالایت چرا گیل پر است ؟ .... پریشان کدی مره ! " . فریدون گفت : " پریشان نشو ! سرم به یک لوحه خورد . لکن از کالایم نمی فامم " . و بعد انگار چیزی به یادش آمد وادامه داد : " هااااا خیر است ، خطا شدم ... هیچ فکرم نشد که کالایمه پاک کنم " . اشک در چشمان زن حلقه زد و مثل همیشه هیچ نگفت . دخترک پیش مادر آمد و گفت : " مادر جان سیل کو پدرم چقه گودی مقبول خریده بَرم " . زن گودی را گرفت و سعی کرد گریه اش را از دخترش پنهان کند . گودی را سیل کرد و با تبسم گفت : " اووووه ! چقه پدرت دوستت داره که دوصد افغانی برت گودی خریده " . فریدون با تعجب گفت : " چطو دوصد افغانی ؟ " . زن گفت : " روی پوشش نوشته کده دوصد افغانی " . فریدون خنده ی سردی کرد و گفت : " هااا ! خو دخترمه دوست دارم " . او فهمید که دکاندار بیشتر از آنچه که باید ، از او پیسه گرفته است . /
صبح هوا بارانی بود . از خانه بیرون شد تا برای خرید جوراب به تولیدی دوستش برود . کنار سرک ، منتظر موتر بود . موترها به سرعت عبور می کردند . لباس هایش از آب و گِل عبور موترها تر شده بود . ساعتی بعد خریطه اش را از جوراب پر کرد و با دوستش خداحافظی کرد . آهسته آهسته حرکت کرد تا خود را به سرک رساند و منتظر موتر شد . چند دقیقه ای که تا رسیدن به مقصدش بین موتر بود به این فکر می کرد که چرا بعضی مردمان او را نمی بینند . نزدیک محل کارش از موتر پایین شد . وقتی می خواست از سرک عبور کند ، ناگهان با یک موتر سیکل تکر کرد و به زمین افتاد . جوان موتر سیکل سوار توقف کرد و با عصبانیت بطرف او امد . در حالیکه حق را به جانب خود می دانست پرخاشگرانه گفت : " بیادر چی قسم از سرک تیر می شی؟ کور خو نیستی ! ... " . فریدون بلند شد و گفت : " خیر است بخیر گذشت . می بخشی بیادر جان ... " . موتر سیکل سوار وقتی نگاهش به صورت فریدون افتاد ، چهره اش سرخ شد و خجالت کشید . صورت فریدون را بوسید و از او دلجویی کرد چون فریدون نابینا بود . /
سید محمد عارف حسینی
مشهد / 22/ 7 / 1391
" به بهانه ی 15 اکتبر ، روز جهانی نابینایان "
دستکول : کیف دستی زنانه / لب سیرین : ماتیک ، رژ لب / مردکه : مرتیکه / اَفتو : آفتاب / دواخانه : داروخانه / چوکی : صندلی / قمّت : قیمت / تکر : تصادف / موتر : ماشین / سرک : خیابان / گودی : عروسک / مقبول : زیبا و قشنگ / لوحه : تابلو / خریطه : کیسه ، گونی / گیل : گِل / خطا شدن : افتادن / هر روز واری : مثل هر روز /کالا : لباس / سیل کردن : نگاه کردن / افغانی : واحد پول افغانستان / پیسه : پول / تیر شدن : عبور کردن ، رد شدن / —